عشق اولين
اثر:  دوکتور بشير افضلي اثر: دوکتور بشير افضلي

                                       خاطره اي از يک داکتر طب

 

عشق اولين

1- نسخهٌ عشق

                                                 

فصل بهار که با هواي گوارا و نسيم جانبخش  و عطرآگين خود  بدرقه ميگردد  براي تمام ذي حيات انرژي حياتي بيشتري به ارمغان ميآورد و روان تازهً به آنها ميبخشد

تا در فعاليت هاي روزمره زندگي خود سهم فعالانه ترو پر بار تري  بگيرند.

من طبق معمول کمي وقتر به معاينه خانه خود که در منزل دوم ساختماني، در جاده ميوند کابل بود آمدم. چپن سپيد داکتري خود را پوشيدم ، کاغذ هاي اضافي را از سر ميز کارم دور نمودم، آلهً فشار خون ، کتابچهً نسخه و ديگر وسايل معاينه  را در روي ميز جابجا کردم، بعداً به نزديک کلکين اتاق رفته آنرا باز نمودم تا هواي تازه بهاري را استشمام نمايم و تا زمان آمدن اولين مريض  به تماشاي منظره زيباي جاده ميوند کابل  بنشينم. دکان هاي پر از ازدحام، رفت وآمد مردم، سر وصداي موتر هاي لاري و

تيزرفتار،کراچي ها، بايسکل رانان و پياده رو هائيکه دست فروشان در حال خريد وفروش اموال روزمره خود ها مشغول اند خلاصه اسپ ها با گادي هاي مفشن و رنگارنگ شان ، خرها با خرکار ها گاه گاهي گلهً از گوسفندان و حما ل ها با پشتاره هاي بزرگ شان که حمل مي نمودند. همه و  همه بدون مراعات قوانين ترافيکي از يکسو به سوي ديگر جاده در حال حرکت ديده ميشدند . دفعتاً چشمم به جواني افتاد که از جاده مقابل از لا بلاي بيرو بار ها با قدم هاي فـراخ و عجله به طـرف مقابل که معاينه خانه من باشد شتابان ميآيد .

 جوان در پائين مقابل معاينه خانه من توقف کوتاهي کـرد نگاهـي به بالا انداخت تا مطمئن شود که داکتر هست يا خير بعداً بطرف بالا عجله کرد و اندکي بعد دروازه اتاق من تک تک شد. گفتم:  بفرمـائيد. در باز شد جـواني با لباس متناسب، قامت رسا، گيسوان سياه و چشمان قهوه اي  با چهرهً گرفته و مغموم داخل شد . سلام مودبانه کرد جواب سلام گفتم و اضافه نمودم بفرمائيد . با دست چوکي را برايش نشان دادم ومن در چوکي خود در مقابلش نشستم.

جوان بعد از اينکه نفس عميقي از سينه کشيد  با آهستگي بجاي خود نشست.

من سرا پاي او را ورانداز کردم و با لبخند و مهرباني گفتم : بفرمائيد من در خدمت شما هستم  چي خدمتي کرده ميتوانم ؟

جوان غمين و افسرده به طرف من نگاه معصومانه کرد و دوباره به آرامي سر را به زير انداخت گويي عميقاً به چيزي انديشيد و گفت:-

- داکتر صاحب حالم بسيار خراب است ، نزديک است که دست به خودکشي بزنم. هيچ خواب ندارم، بيقرار هستم، ناراحت هستم،  استقرار دماغي خـود را از دست داده ام ، هميشه فقط بالاي يک موضوع فکر ميکنم. صحبت رفقايم و مردم  بالايم بد ميخورد، نميدانم چي کنم.

جوان در حين صحبت، حالت يک آدم عصبي را بخود داشت، گاهي بلند و گاهي آرام صحبت ميکرد من متوجه تمام حرکات و اطوار او بودم ، دستان او در حين صحبت ارتعاش و لرزش داشت .

 بعد از يک سکوت کوتاهي چشمان خود را تنگتر کرد و به طرفم نگاهي عميقتر انداخت آرام و شمرده سوال کرد:

« آيا شما کدام نسخه اي و يا دوايي براي تسکين درد عشق داريد؟»

کلمات او که از طي دل و از عمق روانش ابراز ميشد تکانم داد و لحظه اي مرا  غرق تفکرات خاطرات  گذشته ام ساخت. پرسيدم :

-اين، عشق اولين است و يا آخرين؟ جوان گفت:

- اگر به مقصد برسم اولين در غير آن آخرين خواهد بود.

من تمام حالات رواني جوان را درک کردم.گفتارش مظلومانه، قاطع و جدي بود. قهقه خنده کنان و با احتياط از جاي خود برخاستم به طرف او رفتم، دستش را گرفته گفتم:

- خير است بالاي مرد ها ميآيد بايد نيرومندي خود را حفظ کرد و در برابر تمام اين مشکلات چون کوهي ايستادگي کرد. ولي کلمات و اطوار او واقعاً افکار مر ا سخت مغشوش ساخت و خاطرات تقريباً فراموش شدهً مر ا بخاطرم زنده کرد.  جوان احساس کرد که با اين جملات خود  براي من مزاحمت خلق نموده است با کمال ادب و احترام اضافه نمود و گفت:

- داکتر صاحب محترم، از من آزرده نشويد .من حقيقت را براي شما گفتم .من تصميم خود را گرفته ام .

-گفتم، حق با شما است . من از اولين عشقم خاطره تلخي دارم .کلمات تو فقط مرا در صخره هاي صعب العبور اولين عشق من برد که درد  آنرا با حوصله مندي  و صبر فراوان کشيده و چشيده ام .اکنون دواي آنرا خوب ميدانم. بيا که ترا معاينه کنم و برايت چيزي بدهم و بنويسم.

جوان روي ميز معاينه نشست .گفتم دراز بکش ، بالاي ميز معاينه دراز کشيد.

من طبق معمول به معاينات عمومي و استجواب شروع کردم. فشار خون و نبض اورا ديدم  کمي پائين تر از نارمل بود، وضع شش ها و قلب نارمل،گوش و گلو نارمل ، رنگ جلد و روي خاسف به نظر ميرسيد، ريفلکس هاي عينک زانو و دستها حساس بودند. گفتم: اعصابت زياد ناراحت است ، ضعيف شده ، کدام مريضي ديگر ي وجود ندارد. انشا الله که خوب ميشوي.

پرسيدم: به سپورت ، موسيقي، رسامي و يا چيز ديگر علاقه داري يا نه؟

گفت:نه به هيچ چيز علاقه ندارم به جز يک چيز که برايتان گفتم.من کوشيدم اول او را توسط کلمات تداوي نمايم، قصه هاي زيادي برايش از زندگي خود و مردم گفتم ،جوان خيلي با تربيه بود همه را گوش  گرفت ويکايک تصديق کردو حتي  راز هاي خصوصي خود را نيز برايم بيان نمود.بعداً يک قطي تابليت اعصاب که در روکِ ميزم بود برايش دادم و بالاي نسخه اي چند جمله براي تسکين اين درد نوشتم و بدستش دادم و گفتم: به اين نکات بايد به صورت جدي توجه نمائي ، در هفتهً يکبار به صورت رايگان جهت معاينه و تداوي نزد من بيا و از تغييراتيکه  در وجودت پيدا ميشود برايم قصه کن . کلماتيکه بالاي نسخه نوشتم چنين بود:-

از اينکه دختر از نزدت رفت و امکان ديدن و پيدا کردن او وجود ندارد بايد به نکات ذيل توجه کني:-

1- روزانه حد اقل دو ساعت خود را مصروف کار هاي تفريحي مانند سپورت، موسيقي، رسامي ، خواندن کتاب و يا به هر چيزيکه علاقه داري  بنما،

2-به صورت عاجل با دختر ديگري آشنا شو و با او بسيار صميمانه رفتار کن و خود را تلقين کن که او را دوست داري .

اگر اين نکات را دقيقاً تعقيب کني حتماً در مدت يک ماه  و يا کمتر دردت تسکين مييابد.

                                                                                                    امضا من

جوان جملات را خواند و احساس خوشي نمود با تبسم تشکر گفت، خدا حافظي کرد ورفت. ولي افکار من در عمق خاطرات گذشته غرق شدند و چون پردهً سينما از پيش

چشمانم يکايک گذشتند که چنين است.

 

 

عشق اولين

 

هنوز 17 سال نداشتم که مستخدمي با فاميلش به خانهً ما آمد ودر اتاقيکه در گوشه حويلي ما قرار داشت با سامان و وسايل دست داشته ً شان که از دو پشتاره بيشتر نبود جايگزين شدند.

آنها عبارت بودند از يک زن تقريباً 45 ساله با شوهرحدوداً60 ساله اش که از فرط کار و غربت پيش از وقت ريش سفيد شده بود و دنداني هم در دهن نداشت و دختر کوچک شان که تقريباً 12-14 ساله به نظر ميرسيد. از اينکه اسم دخترک فيروزه بود لذا اهل خانه ما آنها را از همان مرحلهّ آغازين بنام پدر فيروزه ، مادر فيروزه مسما کردند.

در آغاز همه چيز معمولي بود و مانند ساير مستخدمين که چندين بار آمده و رفته بودند با آنها نيز کدام توجه خاصي صورت نگرفت . مادر فيروزه آماده کار هاي عادي روزمره شد و مادرم وظايف را برايش مشخص ساخت و دخترکش فيروزه گاه گاهــي که مـادر اشاره ميکــرد با خاموشي خاصي در پهلوي مادر در حاليکه سر و روي خود را با چادر سرخ جگري رنگ پوشانيده بود همکاري مينمود و در ختم هر بار با سرعت ميدويد و داخل اتاق خود ميگرديد.

من هم مصروف درس هاي خود بودم زيراصنف دهم کمي مشکل بود بايد بيشتر براي روز بعدي آمادگي ميگرفتم.چند هفته اي نگذشته بود که همه عادي شدند و با چهره هاي يکديگر بلديت حاصل نمودند، اعتمادبيشتر بين والدين من و والدين فيروزه بوجود آمد. بدين شکل فاصله ميان کنج حويلي و اتاق آنها و اتاق آشپزخانه که در کنار ديگر حويلي بود و مادر فيروزه که از صبح تا شام در آنجا مصروف کار بود نزديکتر گرديد و بداخل خانه راه پيدا نمودند زيرا قبلاً مادر فيروزه غذاي آماده شده رابالاي پطنوسي نزديک در خانه ميآورد، من و يا مادرم از دست او ميگرفتيم، ولي اکنون خودش کالاي شستشو شده و يا غذا را داخل خانه ميآورد و دخترک هم که سر و رويش تقريباً پوشيده بود به تعقيب او همکاري ميکرد و با سرعت مانند آهوي وحشي ميجهيد و به اتاق خود برميگشت.

براي من خيلي ها عادي بود زيرا مزدوران ديگر هم به همين منوال مدتي نزد ما ميبودند، با لباس هاي چرکين و کهنهً ميآمدند زمانيکه کمي سر و وضع شان بهتر ميشد و کار ها را ياد ميگرفتند با اندکي آزردگي بهانه جويي مي نمودند و بجاي ديگري و يا بهتري ميرفتند. مادرم هم اين نکته را ميدانست و احتياط ميکرد که مزدوران آزرده نشوند در تقسيم غذاي آنها هم ميکوشيد .زمانيکه غذا آماده ميشد يک قسمت آن حتماً براي مادر فيروزه بود.

پدر فيروزه ساعت پنج صبح که هنوز هوا تاريک ميبود با خاموشي خاصي که حتي صداي پاهاي او را کسي نمي شنيد ريسمان جوالي گري خود را به شانه ميانداخت و آهسته آهسته خود را به درِ خروجي حويلي ميرساند در حاليکه نفس خود را قيد ميگرفت، چند بار به طرف اطاق ما نگاه دزدانه ميکرد، زنجير دروازه را باز مينمود، بعد از عبور دوباره با همان احتياط در را از عقب خود مي بست و رهسپار جادهً ميوند  و يا چنداول ميگرديد. بيچاره از بام تا شام در آن جـا ها گـم ميبود ، نه از زن خبري داشت و نه از دختر ، فقط در تلاش پيدا کردن کاري بود که يک جوال و يا چيزي را از يک منطقه به منطقهً ديگر انتقال بدهد  و در عوض دو .... سه افغاني بگيردو از همان پول غذاي صبحانه و چاشت  و گاهي غذاي شب را که از يـک قرص نان خشک با يـک پياله چاي تلخ (گاه گاهي با ضميمه يک توته قند ويا گر) تجاوز نميکرد نوش جان نمايد و ساعت هفت يا هشت شام مانده و زله دوباره به خانه باز ميگشت و  به آرامي  بدون سر و صدا داخل اتاق خود که زن و دخترش منتظرآمدن او بودند ميشد. در داخل اتاق که توسط اريکين کوچکي روشن شده بود و به مشکل ميتوانستند يکديگر را ببينند ، چشمان را تنگ تر ميکرد و يک دست را به طرف پيشاني ميبرد تا جلو روشني را بگيرد و دقيقتر ببيند، پاها را با احتياط به جاي مناسب بگذارد تا باعث اذيت ديگران نگردد.زن و دختر سلام ميکردند در جواب عليکم مي گفت ، فيروزه با عجله برميخاست ريسمان جوالي گري و لباس خاک پر پدر را ميگرفت و به گوشه اي ميگذاشت بعداً دست پدر را ميگرفت و ميگفت:

اينجه بنشين آته جان( پدر جان) ، حلقه وار دور اريکين تيلي مينشستند وآته جان قصه روز راآغاز ميکرد، اگر غذاي شب ضرورت ميبود مادر فيروزه برايش ميداد به خوردن شروع مينمود و قصه را دنبال ميکرد . ولي بعد از مدت کوتاهي و گفتن چند کلمهً مختصر که از جريان کار براي آنها قصه ميکرد ، نسبت خستگي زيادي که ميداشت فاژه و کالي ميکشيد ، چشمان را مي بست  و به خواب عميق فرو ميرفت .بعداً مادر فيروزه براي آنکه تيل زياد مصرف نشود اريکين را خاموش ميکرد و در پهلوي فيروزه دراز ميکشيد ، لحظه اي او را  نوازش ميداد آهسته آهسته به خواب ميرفت. فيروزه هم به تعقيب آنها چشمان را مي بست و به خواب سنگين فرو ميرفت.

اين بود زندگي يک نواخت آنها که روز ها پي هم تکرار ميشد و به همين شکل صرف جهت بقاي خود به اين نوع زندگي ادامه ميدادند.

پدر فيروزه زماني که کار پيدا نمي شد وقتر بخانه ميآمد . مادرم از او ميپرسيد:

- بابي فيروزه، امروز کار چطور بود؟چيزي پيدا شد يا ني؟

- پدر فيروزه درحاليکه گردن خود را به يک طرف  ميچرخاند به اصطلاح پت ميگرفت

 با لبخند خجولانه و لهجهً هزاره گي خود جواب ميداد:

-نه! چندان کاري نيه، يک چاي و نان موشه دگه .مادرم او را تسلي ميداد و ميگفت:

-خير اس خدا مهربان اس آهسته آهسته همه چيز خوب ميشه.

مصروفيت من به درس ها روز تا روز بيشتر ميشد و هنوز چهرهً فيروزه را نديده بودم . بعد از اينکه از درس خسته ميشدم تقريباً ساعت هاي پنج ... شش شام بيرون ميرفتم و در کوچه با بچه ها ي همسايه گاهي توپ دنده و زماني با پا هاي برهنه بالاي سرک خاکي با توپ هفت پوسته فوتبال بازي مينموديم که سر و روي و لباس هاي ما را خاک ميگرفت، سر و صداي ما به تمام کوچه مي پيچيد. گاهي همسايه ها اذيت ميشدند و شکايات به والدين ميرسيد که همه جزا ميديديم  و فرداي آن هر يک از جزائي که ديده بود قصه ميکرد، ميخنديديم و باز هم به فوتبال و  بازي هاي خود ادامه ميداديم.

 در يکي از روز ها ي گرم تابستان زماني که هوا خيلي ها گرم بود و نشستن در داخل اتاق طاقت فرسا بود ، من با بچه هاي کوچه خود کمي ديرتر از روزهاي ديگر در بيرون مصروف بازي بوديم ، هوا روشن بود ، هنوز تاريک نشده بود ولي غذاي شب که معمولاً ساعت هفت يا هشت صرف ميشد کمي وقتر آماده شده بود . مرا جهت صرف طعام صدا زدند. نه شنيدم فيروزه را فرستادند تا مرا صدا کند.زمانيکه فيروزه دروازه را باز کرد يکي از بچه ها ي کوچه متوجه شد که چشمان فيروزه سبز است گفت:

- زبير جان ببين دختر مزدور تان چشمهاي سبز داره. به مجرديکه روي خود را گشتاندم فيروزه برق آسا دروازه را بست و به طرف اتاق خود پا به فرار گذاشت. من با

عجله دويدم تا ببينم که واقعاً چشمان سبز دارد يا خير، ديگر ناوقت شده بود فيروزه در اتاق خود پنهان شد.همان شب او را نديدم ، غذاي شب را صرف کرديم و قصه ها  مانند هميشه دنبال گرديد آهسته آهسته همه به خواب رفتند و من هم به اميد ديدن چشمان سبز فيروزه مدتي انديشيدم تا آهسته آهسته خواب بالاي چشمانم سنگيني کرد ديگر نفهميدم ، زماني که از خواب برخاستم صبح بود . مادرم چاي را آماده کرده بود ، مادر فيروزه در نزديکي او قرار داشت گويي هر دو يکجا ناشتاي صبحانه را آماده ساخته اند . من بعد از ناشتا براي رفتن به مکتب عجله نمودم ولي کلمه ً چشمان سبز گاه گاهي دردماغم خطور ميکرد،  احسا س دروني مرا بيشترتحريک ميکرد. زياد کنجکاو شده بودم تا يکبار فيروزه را که مانند آهوي وحشي از نزدم ميگريزد از نزديک ببينم.

از مکتب مانند سابق به خانه برگشتم در بسته بود تک تک زدم آواز دويدن پا هايي که چپلکها در پايش بود به گوشم رسيدفهميدم که فيروزه است. در باز شد خود را گول زدم که اصلاً او را نميبينم. سلام کرد.عليکم گفتم بدون اينکه بطرف او نگاهي کنم رد شدم و به طرف اتاق خود رفتم . مادرم صدا زد : مانده نباشي بچيم ، آمدي بخير؟ بلي آمدم مادر ، جواب دادم .

مادر فيروزه هم دويد غذائيکه تهيه نموده بود با سرعت آورد فيروزه در پهلويش بود. اينبار مثل آهويي که رام شده  باشد  در پهلوي مادر خود به دسترخوان نزديک شد

 گيلاس هارا آ وردبراي مادر داد، مادر آنها را بالاي دسترخوان گذاشت بعدا ًبا آواز زيباي خود گفت :

- بادار جان آو(آب) از کوزه بيارم يا چاي ميخوري؟گفتم آب بيار. زمانيکه آب آوردو به نزديک من گذاشت من به سرعت تمام اندام و چهرهً او را خوب ورانداز نمودم و دوباره خود را مصروف خوردن غذا ساختم . بار ثاني از من پرسيد:

-      بادار جان چاي ميخوري ؟

 لقمه اي را بدست گرفتم و دزدکي متوجه چشمان او شدم واقعاًچشمان سبزني بلکه چشمان آبي- آبي.يي......آبي مانند آسمان صاف با جلا و درخشندگي خاص قلبم تکان خورد احساس کردم که به طرف او يکبارگي جذب ميشوم، حس کردم که بدنم گرم شد، رويم را از گرمي زياد آتش گرفت، عرق کردم . مادرم متوجه شد با دستمال عرق پيشاني مرا پاک کرد و گفت:

-      بچيم مثليکه امروز بسيار فوتبال بازي کدي؟ گفتم ني مادر بسيار گرميست .

 با دو انگشت دست چپ از دکمهً پيشروي يخن خود گرفتم به بهانهً اينکه گرمي کرده ام چندين بار پس و پيش حرکت دادم. صداي نازک و دل انگيز فيروزه بلند شد : گرمي است؟ بادارجان آو(آب) يخ بيارم؟ من آخرين لقمه نان را در دهان کردم گفتم تشکر ميروم که استراحت کنم . مادرم رويم را بوسيدگفت:

-مادر صدقيت شوه برو استراحت کو بعد از او درسک هايته بخان ....برو بچيم برو.

دسترخوان را مادر فيروزه جمع کرد بقيه ظروف را فيروزه گرفت . من به طرف اتاق خود جهت استراحت رفتم ،اما استراحت کجا........کلمات زيباي فيروزه با آواز زيبايش در گوش هايم طنين داشت هر لحظه بالاي چشمان آبي يي آبي و تبسم ناز او فکر ميکردم عرق در بدنم بالاي عرق ميآمد . من خود را در يک بحر خروشان عشق با امواج طوفاني اش ميديدم و چاره تسکين ، آرامش و بيرون رفت از اين حالت را مي انديشيدم .ولي براي کي بگويم و از کي کمک بخواهم . روز با تفکرات گونه گون سپري شد و من حتي درسهاي فرداي خود را براي مکتب آماده ساخته نتوانستم.

     اين آغاز عشق اولين بود که در قلب من شعله ور شده بود.

فيروزه با آن سن کم خود دخترک هوشيار و فعالي بود و او داراي قد ميانه، موهاي سياه که تنها يک گوشه آن در قسمت پيشاني اش از زير چادر کلان سرخ جگري رنگ ايکه دورادور سر و بدن خود مي پيچيد ديده ميشد، چهره سفيد و مهتاب مانند او را زيبايي خاصي مي بخشيد، بخصوص چشمان آبي رنگ اوکه گاه گاهي با تبسم دزدکي همراه ميبود اين زيبايي را دو چندان ميکرد.نميدانم اين حرکات را از کجا آموخته بود ، از خاطر من اين قدر تنازي ميکرد؟

 و يا اينکه طبيعتاً اين وديعه را خداوند برايش به ارمغان داده بود ؟..... نميدانم .... هر باريکه چشمان او با چشمان من تلاقي ميکرد گو.يي قلبم را با دستان خود ميفشرد، جانم را آتش ميگرفت وضربان قلبم بيشتر ميگرديد . هزاران تفکر معقول و غير معقول ، سالم و نا سالم به دماغم خطور ميکرد باز هم چيزي در درون قلب و روحـم وجود داشت که مانع آن همه چيز ها مي شد. بار هـا مي خواستم او را به آغوش بکشم ، روي و چشمان او را غرق در بوسه کنم ولي چيزي بود که مانع ميشد ، نميدانم چي چيزي بود؟ شرم و حيا؟ ترس از فاميل خودم و يا از مادرش ؟ ترس از کي و از چي؟نميدانم.... به همه حال اين موانع عشق مرا آتشين تر ساخت  وقرار مرا نا قرارتر.

صبح وقت با علاقه مندي خاصي به مکتب ميرفتم و هر باريکه مکتب خلاص ميشد من با سرعت سرسام آور و شتابان به خانه باز ميگشتم .هم صنفي هايم هميشه مي پرسيدند که چرا من به خانه رفتن عجله ميکنم.آيا مادرم بسيار سختگير است؟ و يا گرسنه ميشوم؟ ميخنديديم جوابي نميدادم، ولي افکارمن فقط بطرف او بود که مرا چون آهن ربايي به طرف خود ميکشيد.

بخانه ميرسيدم، مادرش غذاي مرا آماده ميکرد و بدست دخترک ميداد تا برايم بياورد.

مادر من هم ميدويد رويم را مي بوسيد، مانده نباشي ميداد و شکر ميگفت که بچهً يکدانه اش از مکتب سر وقت بخانه رسيده و براي مادر فيروزه توصيف مرا ميکرد که چقدر بچهً خوب و با نظم هستم . مادر فيروزه هم مرا گاه گاهي کشاله دار نوازش ميداد و ميگفت:

-بچه جان خوب مادر، خوب درس بخان که بخير داکتر شوي و ماره تداوي کني.

من احساس غرور ميکردم و به طرف فيروزه نگاه مينمودم ، اما زبانم لال ميشد ، نميتوانستم چيزي بگويم بجز تشکر ..تشکر. رنگم سرخ ميشد اما در دل خود بالاي يک چيز ميانديشيدم که فيروزه غذاي مرا بياورد و نزديکم بنشيند.

مادر فيروزه ميآمد غذا را ميگذاشت و فيروزه در پهلوي او همرايي مي نمود.هميشه به مجرد گذاشتن غذا صداي باريک و زيباي فيروزه بلند ميشد: چاي بيارم بادار جان يا او(آب) سرد؟

من با خشنودي و تبسم ميگفتم : هر چيزيکه تو بياري درست است .

فيروزه آب سرد از کوزه ايکه  قبلاً در زير زميني گذاشته شده بود ميآورد و ميگفت:

-اينه بادار جان او(آب) سرد از کوزه .

-من گيلاس آب شفاف و ضلال را که هر قطره آن برايم جان ميبخشيد در حاليکه چشمانم به چشمان فيروزه دوخته ميشد سر مي کشيدم گويي آتش شعله ور شده ً درون قلبم را يکبارگي خاموش ميکرد و در ختم آن آخ ميگفتم و تشکر مي نمودم .همه ميخنديدند و مسرور بودند از اينکه پسرک شان با چي اشتهايي غذا صرف ميکند و با چي مهرباني و لطفي با آنها صحبت مينمايد، ولي  هيچ کس نميدانست که من عاشق شده ام.

عاشق....... عشق يعني چي؟ نميدانم ... يک نيروي عظيم مخفي دروني که مرا به يک سو ميکشانيد، دماغم، قلبم، روحم همه در يک جهت تمايل داشتند ولي از اينکه چي مي خواستند نامعلوم بود . فيروزه هم به من علاقه خاصي داشت. ممکن اينکه من به اصطلاح بادار بودم و او نوکر؟ نه، فکر نميکنم. او هنوز به مفهوم نوکري و باداري نا آشنا بود، فقط فرمانبرداري مادر را ميديد که بدون چون و چرا کار هاي خود را انجام ميداد او نيز از مادر تقليد ميکرد.

 و يااينکه او را نيز اين نيروي دروني به صورت طبيعي به طرف من مي کشانيد  و يا اينکه روش صميمانه من در مقابل مادر او و خودش .... نميدانم .... هر چيزيکه بود ما روحاً يکديگر خود را پذيرفته بوديم.علاقه و تمايل ما روز تا روز بيشتر و صميمي تر مي شد من حتي چندين بار براي مادرم پيشنهاد کردم که فيروزه را شامل مکتب نمايند تا در آينده او نيز بتواند خواندن و نوشتن را فراه گيرد، ماموره شود، معاش بگيرد و براي خود و والدين خود مصدر خدمت شود . ولي کلمه ايکه او را دوست دارم ، او در آينده خانم من باشد و يا من عاشق او هستم اصلاً در زبانم نمي گنجيد . نميدانم چرا؟ .....

ممکن شرايط اجتماعي ، تعصبات ديني و مذهبي ، ناهمگون بودن وضع اقتصادي، رنگ جلد و چهره .... نميگذاشت حرفهاي دلم را بگويم .... نميدانم.

اژ اينکه مردم در آتش پنهان تعصبات قومي ، مذهبي ، لساني و محلي ميسوختند و ميساختند بر همه معلوم بود ، ولي در بين ما و بخصوص فاميل ما چنين چيزي وجود نداشت زيرا 99% في صد مردم ما از سواد بهره کافي نداشتند .مثلاً مادرم از سواد بي بهره بود ، پدرم چند صنفي را در مکتب خواند و نسبت مشکلات اقتصادي تکميل نتوانست، تعصبات مذهبي و ديني هم در بين ما و حتي قوم ما ديده نميشد زيرا ما مسلمان بوديم تفاوت مذهب هم هيچ وقت مطرح بحث نبود. ناهمگون بودن وضع اقتصادي هم بسيار زياد نبود زيرا پدرم مزديکه از کار بدست ميآورد تنها براي يکماه ما کفايت ميکرد. زمانيکه مهمانداري زيادتر ميشد از دکانداران قرض مينموديم بعداً در ماه ديگر آنرا جبران ميکرديم.

 رنگ جلد بمفهوم اينکه از کدام جنس – سرخ، سياه، سفيد و يا زرد هستيم اصلاً در ميان مردم وجود نداشت . چهره و يا اندازه هاي بيني ، ممکن نسبت اينکه بيني مادر و پدر من بلندتر بود و بيني والدين فيروزه کمي پائينتر . ممکن همين علت باشد. زيرا تعدادي از مــردم نا اهل مي گفتند که هزاره هاي بيني پچق..... اما بيني فيروزه بيني نارمل مانند زيبارويان جاپاني بود .چشمان او را هيچ يک از دختران ديگر نداشتند ، گونه هاي گلگون و لبهاي گلابي او که با آرايش طبيعي خود بود روح و جان انسان را ميگرفت و ديوانه ميساخت.

مادرم، دختران همسايهً ما ، دختران خويشاوندان ما که سطح زندگي بلندتري هم داشتند همه لاغر اندام ، زرد و زار با چهره هاي مغموم و گرفته ولي فاميل فيروزه و بخصوص خودش با آنکه از غذاي فاميل ما تغذي مينمودند يک پرده گوشت در جان شان بود با اصطلاح چاغک بودند ، رنگ جلد فيروزه سفيد و از گونه هاي او گويي خون ميچکيد ، سرخ و سفيد ، گلابي رنگ با مو هاي سياه که درخشندگي خاصي داشت به هيچ وجه با ديگران مقايسه نمي شد . پس چرا نميتوانستم اين مانعه را از بين بردارم و آزادانه بگويم که من او را دوست دارم.؟

روزي اين سوال را از مادرم کردم و پرسيدم ،مادر چرا مردم اين بيچاره ها را به نظر کم مي بينند، در حاليکه همه کار ميکنند ، زحمت ميکشند و از آبلهً کف دست خود نان ميخورند ؟

مادرم جواب داد:بچيم مه چي ميدانم ، ميگن که پادشاه ها گفته بودند که هزاره ها بايد کنيز و غلام باشند. البته خدا کده بچيم مه نميفامم از پدرت پرسان کو، او اي چيز ها ره خوب ميفامه.

تعجب کردم و به فکر عميق فرو رفتم ديگر جرئت ترديد کلام مادرم را به خود نديدم خاموش ماندم و تصميم گرفتم تا اين سوال را با پدرم مطرح کنم ولي با اين جواب مختصر مادر، جهان نوي در دماغم باز شد و افکارم هميش روي کلمهً «پادشاه ها گفته که هزاره ها بايد کنيز و غلام باشند»دور ميزدو سوالي نزدم پيدا مي شد که چرا فيروزه کنيز باشد، چرا مانند من مکتب نخواند..چرامانند دختران ديگر معلمه، مديره،نشود، معاش نگيردوبه افتخار زندگي نکند؟

چرا ؟ .. چراو هزارها چراهاي ديگر در دماغم خطور ميکرد.

فرداي آن دلم را بسيار تنگي گرفت ديگر نتوانستم که اين راز را پنهان کنم کوشيدم تا با يکي از هم صنفي هايم که در پهلويم مي نشست بميان بگذارم او اين موضوع مهم را آنقدر عادي گرفت که حتي جوابي نداد تنها اينقدر اضافه کرد « تو ديوانه شدي بالاي موضوعات کوچک فکر ميکني .»

معلم زبان فارسي ما همزمان داخل صنف شد و درس آغاز گرديد. با خواندن اشعار و تحليل آنها ساعت درسي ختم شد ولي دراخير معلم ما بالاي تخته درسي،کار خانگي ما را نوشت و گفت:

-      در ساعت بعدي در باره اين شعر هر کدام مقاله اي بنويسيد که از يک صفحه اضافه نباشد. بعداً شعر را بالاي تخته نوشت که چنين بود:

عشق در دانه است و من غواص و دريا ميکده

سر فرو  بـردم در آنجـا ،کز کجـا  سر برکنم

آخ چقدر قلب مرا تکان داد . مثليکه اين شعر را براي من نوشته باشد . به سرعت از روي تخته نوشتم و صنف را در عقب معلم خود ترک گفتم، راساً بخانه آمدم.

 روز ها مانند روز هاي ديگري بود اما با لذت ديگر زيرا من مقاله اي با تمام احساس خود در باره فيروزه و عشق خود نوشتم و در اخير اين شعر را تکراراًً علاوه نمودم ، بعداً عنوان مقاله را گذاشتم.                    

دختر هزاره با چشمان آبي

در روز بعد معلم ما مقالات را مطالعه کرد و نه تنها براي من عاليترين نمره را داد بلکه اين مقاله را  براي تشويق ديگران در صنف قرائت نمود . بچـه ها تعجب کـردند و تعدادي حسادت خود را نشان دادند . در اولين تفريح مرا عاشق فيروزه صدا زدند که اعصاب مرا ناراحت نمود . بعد از تصادمات کوچک با آنها ، مرا با خشونت زياد عاشق هزاره موش خور ، عاشق نوکر هزاره صداميزدند .تصادمت في مابين ما زياد شد ، شکايت ما به معلم بعداً به مدير مکتب رسيد. مديرمکتب همهً ما را احضار نمود و جزا داد و با اخطار گفت:

اين مزاق هاي احمقانه را از سر دور کنيد در غير آن از مکتب شما را اخراج ميکنم . موضوع در مکتب با همين سادگي حل شد ولـي ناراحتي هاي رواني  و درد  دل  من بيشتر گرديد. بخانه آمدم اولين پيشنهاد من براي مـادرم و مـادر فيروزه اين بود که فيروزه بايد مکتب برود حتماً مکتب را خلاص کند و دروغي از دل خود ساختم که من با مديره مکتب صحبت نموده ام ، مديره صاحب منتظر است ، فـردا  او را نزد مديره مکتب ميبرم.اگر چه همهً آنها در مخالفت با من صحبت کردند ولي من تکرار کردم و آنها را مجبور نمودم تا پيشنهاد مرا قبول نمايند .

فرداي آن روز  پدرم وقتر از خانه برامد و به طرف کار خود رفت. من  طبق  تصميمي که گرفته بودم مکتب نرفتم ، مادرم رويم را بوسيد و گفت : برو بچيم احتياط کني.

-گفتم  خو مادر جـان احتياط ميکنم و  به سرعت خود را  نزديک  دروازهً حـويلي رسانيدم و صدا کردم فيروزه برويم که نا وقت شد. مادر فيروزه دخترش را آماده رفتن مي ساخت ، دستمال سرش را خوب به اطراف  سر و گردنش مي پيچاند و به گـوش فيروزه چيزي پس پس ميکرد.

من احساس کردم که  قلبم نسبت هيجانات دروني ويا ناراحتي ايکه برايم دست داده بو د به ضربان شروع کرد. بار ثاني صدا زدم زود شو مادر فيروزه خلاص کو دگه. مادرم نيز تاکيد کرد. مادر فيروزه بعداً به پشت دختر خود با دست زد وگفت:

برو برو که بادارت ايستاده اس.هر دو مادر يکجا گفتند بروين بخير،خــدا همرايتان انشا الله که قبول ميشه.

فيروزه چون آهوگک وحشي به طرف من جهيدن گرفت من هم با عجله از در بيرون رفتم و فيروزه به تعقيب من از در برامد . مادرش سر و نيم تنهً خود را ار دروازه بيرون کرد و صدا زد شوخي نکنين زود بيائين، پناه تان به خدا .

من پيشاپيش ميدويدم و فيروزه با جهيدن هاي غزال مانند مرا دنبال ميکرد. زمانيکه ديدم مادر فيروزه دروازه را بست و از نظر دور شد به فيروزه خود را نزديک کردم ، هر لحظه به چشمان او نگاه ميکردم،ميخنديدم. پيش رويش مي دويدم. حرکات من بکلي غير ارادي بودند. گاهي به طرف راست و زماني به چپ ميچرخيدم. گاهي سنگي را از زمين ميگرفتم بدور پرتاب مينمودم و کلماتي را ادا ميکردم که باعث خنديدن فيروزه ميگرديد سرانجام نزديک دروازه مکتب رسيديم با تبسم در پيشرويش ايستاده شدم در حاليکه عميقاً به چشمان او نگاه ميکردم گفتم:

فيروزه جان اگه از پيشت مديره ببرسه که دختر کي هستي چي ميگي؟ فيروزه با وارخطايي مثليکه چشمانش دو چند بزرگ شده باشد به طرف من نگاه عميق کرد و گفت:

-      مه نميفامم چي بگويم.

-      بگو که مه دختر پاچا هستم .

يکبارگي هر دوي ما خنده را سر داديم. خنديديم و خنديديم بعداً دست يکديگر را گرفتيم و داخل مکتب شديم، مستقيماً  او را  نزد مديره مکتب بردم و جريان  را  با تفصيل از زبان مادر و مادر فيروزه برايش تشريح نمودم که دختر با استعدادي است، غريب و بيچاره هستند و نزد مانوکري ميکنندبايد با او کمک کنيد . مديره مکتب اين احساس مرا قدر و تمجيد کرد و گفت:

تو بچهً بسيار با احساس هستي ، کار نيکي کردي که او را قانع ساختي و اينجا آوردي.  با عجله کتاب  بزرگي را نزد خود کش کرد و اسم  فيروزه را  نوشت  بعداً  با  لبخند شيريني اضافه نمود : تبريک بچيم نامت در کتاب حاضري ثبت شد . تو مي تواني در آغاز سال نزد من بيايي و بخير مکتب خود را شروع کني. کاغذي نوشت و به دست من داد .تشکر گفتيم و خداحافظي نموديم.

کاغذ را با خوشي فراواني بخانه آورديم براي مادرش داديم و جريان را قسميکه بود برايش بيان نموديم . از روحيهً مادر معلوم ميشد که ناراحت شده و خوش نيست . شب موضوع را براي پدر فيروزه گفت آنها از کلمات پدر فيروزه به وحشت افتادند، سر و صداي نا هنجاري از اتاق آنها شنيده ميشد ، آواز گريا فيروزه بلند شد . مادر رفت و دخالت کرد . پدرش را با زبان خودش چيزهايي گفت. ميخواستم بروم ولي پدرم مانع شد گفت:

-      بکارهاي زن ها دخالت نکو .بعداً خامـوشي مطلق حکمفرما گـرديد. نفسم

 راقيد کـردم چشمانم با يکنوع هراس که با خشم همراه بود بزرگ مي نمود،گوشهايم

حساس و سرا پا متوجه  اتاق آنها بود تا  کوچکترين حرکتي را ثبت کند و   بدانم که جريان از چه قرار است.

پدرم متوجه من شد از هراس من خودش به هراس افتاد با وارخطايي پرسيد:

-تو چرا اقدر نا قرار هستي ؟ البته کدام چيزي شده؟ او به نکات عميق تر فکر ميکرد زيرا من جوان شده بودم ، از جوانان بي تجربه هر چيز را بايد انتظار داشت .

گفتم ني پدر جان کدام گپي نيست با عجله براي اينکه موضوع را تغيير داده باشم پرسيدم:

پدر جان مردم چرا اين هزاره هاي بيچاره را به نظر کم ميبينند؟

گفت: چپ باش پسانتر جواب ميدهم. نفس خود را مثليکه من در سينه قيد کرده بودم قيد کرد گوشهايش بطرف اتاق فيروزه منتظر شنيدن کدام حادثه بود . به سوالم جواب نداد ميترسيد که زير کاسه نيم کاسه نباشد يعني کدام گلي را من به آب نداده باشم.مادرم باز گشت ، پدرم  نفس راحت کشيد من  هم از آن  حالت  متشنج  رهايي يافتم و احساس راحت نمودم بعداً پدرم با عجله پرسيد: چي گپ بود؟ مادرم به جواب گفت:

-   کدام چيزي مهمي نبود ، هميشه آنها بين خود بلاي چيزهاي کوچک جنگ ميکنند ، گفتم صبر وحوصله خوب چيز اس، خدا مهربان اس که سر شما هم روشني شوه. بگو بگو بگو تا پدر فيروزه ره قانع ساختم. پدر م با قهر دوباره پرسيد:

-      بگو بگو يعني که چي ؟ چيره قانع ساختي؟ گپ سر چي بود؟

-مادرم گفت: گپ سر فيروزه بود که بيجا بيجا از خانه بجاي دگه نروه، متوجه سر و وضع خود ده خانه باشه .گفتم وارخطا نشو ما متوجه دخترت هستيم .هر چيزه ده اينجه ياد ميگيره و انشا الله زندگيش بسيارخوب ميشه.خدا مهربان است صبروحوصله خوب چيز اس.

پدرم نزد خود اين وضع را شکل ديگري تحليل نموده بود با وجود آنکه مادرم را ديد که تشويشي ندارد و صحبت او تنها بالاي فاميل فيروزه بود، مگر بالاي من هنوز مظنون بود. بدين لحاظ صحبت را با جديت تام شروع کرد . در حاليکه گلوي خود را صاف نمود و سنگينتر نشست گفت:

-خوب پسرم، تو ايطور فکر ميکني که پدرت آدم ساده است و هيچ چيزه نميداندو نمي بيند.من همه چيز را ميبينم وميدانم.اما توبايد بسيار احتياط کني بچيم،زندگي هم اينقدر ساده نيست که بعضي از جوانان فکر ميکند. در يک مقطع خاص زماني انسان يک وظيفه دارد که بايد آنرا به انجام برساند و در مقطع زماني ديگر چيزي ديگري . وظيفهً تو در همين مقطع زماني درس خواندن است و بس. درس بخوان بچيم که بخير داکتر شوي ، براي خودت، مادرت و مردمت مصدرخدمت شوي.فقط همين است يکي از آرزوهاي ما و بس.

حالا به سوال اصلي تو جواب ميدهم . سوال خوبي است مگر وقت زياد کار دارد . اما من کوشش ميکنم بصورت خلاصه چند کلمه اي برايت بگويم بقيه آنرا البته خودت پيدا ميکني زيرا اين چيز ها در کتاب هاي مکتبت نيست بايد بداني پسرم که پدرت هم آدم ساده و کم سوادي نيست . من در صنف دهم مکتب بودم که در يکي از مضاهرات شرکت کردم که از عدالت اجتماعي، حقوق انسان،، حق کارو بي عدالتي هاي اجتماعي و غيره صحبت مينموديم .متا سفانه تعدادي از شاگردان مکتب توسط دولت وقت گرفتار شدند.   اسماي  شان به مکاتب خبر داده شد و به حيث عاملين مظاهره از مکتب اخراج گرديدندکه من در جملهً اخراج شده گان بودم . بعد از آنکه اوضاع کمي آرامش پيدا کرد بحيث ماموردولت ايفاي وظيفه مي نمودم و تا امروز به فضل خداوند به کار خود ادامه ميدهم . ولي مطالعات خود را تا امروز فراموش نکرده ام از تمام جريانات سياسي،اجتماعي،و تا اندازه اي علمي آگاهي دارم . فهميدي بچيم؟ من از همين خاطر است کــه شب و روز کــار ميکــنم تا تو درس هايته درست و آرام يکدفعه  بخواني وخلاص کني ليکن در

  بخش سوالت گفتم جواب آنرا در کتاب هاي مکتب پيدا کرده نميتواني. هستند و بودند انسان هاي شريفي که هر لحظه تاريخ را ثبت کرده اند و ميکنندو تو حتماً به هر اندازه اي که در درس هايت پيشرفت کني به همان اندازه به خواندن کتاب هاي جديد علاقه پيدا مينمايي در آن وقت است که گپ هاي پدرت را به خاطر خواهي آورد. من در ضمن گفتم:

 مادر جانم ميگويد که پادشاه ها باعث... با عجله سخنان مرا قطع کرد و ادامه داد:

-      بلي، بلي مادر جانت درست ميگويداما تو در ضمن درس هاي مکتبت بعضي کتاب هاي  تاريخي و سياسي و علمي ره هم مطالعه کني. پادشاهان يا رهبران و يا فرمان روايان در دوره هاي مختلف تاريخ هم خوب بوده اند و هم بد . پادشاهان و فرمانروايان خوب هميشه به مردم خود، به جامعه خود توجه بيشتر نموده اند از همين سبب است که ملک شان آبادو مردم شان آرام بودند و هستند ولي رهبران و يا پادشاهان خراب براي مردم و وطن خود در طول تاريخ خدمتي را انجام نداده اند از همين خاطر است که ملک شان خراب، عقب مانده و غريب باقي مانده اند . روي همين مقصد برايت ميگويم که درس بخوان تا همه چيز را خودت بداني و درک کني و با عقل و منطق سالم براي مردمت مصدر خدمت شوي. اين کلام پيغمبر اسلام(ص) است که گفته:

                           « علم بياموز حتي اگر در چين باشد»

هزاره هاي بيچاره   از جملهً طبقهً محروم جامعه ما هستند علت اين بدبختي را خود آنها بايد پيدا کنند.يک ضرب المثل است که ميگويد:

آناني که ميخواهند خود را آزاد کنند و از مشکلات برهانند، بايد خود شان اراده و اقدام نمايند. فعلاً ديگر چاره اي نيست چي کنند لذا ما اگر بنام خدا کمک ميکنيم هم براي مادرت خوب است يک دستيار هستند و هم براي خود شان . اگر چه يک اتاق کوچک براي يک فاميل سه نفري کفايت نميکند  ولي باز هم خوب است. تو انسانيت خوده در برابر آنها فراموش نکني و از احتياط کار بگيري . متوجه درس هايت باشي که بخير کامياب شوي و ماره افتخار ببخشي.

 خوب، براي امشب همينقدر بس است ، شب هاي بعدي قصه هاي زيادي برايت ميکنم فعلاً مه رفتم شب شما بخير. از جا برخاست ، مادرم هم روي مرا بوسيد و گفت:  برو بچيم تو هم خو(خواب) کو که ناوخت شد و خودش براي آماده کردن بستر خواب رفت. من هم خدا حافظي کردم به اتاق خود رفتم.

از کلکين به بيرون نگاهي افگندم همه جا در يک تاريکي و خاموشي مرگباري فرو رفته بودند . من در بستر خواب خود غلطيدم و بالاي تمام جرياناتيکه در طول روز گذشت ميانديشيدم . کلمات معقول پدرم را يکايک تحليل نمـودم گاهـي خوش ميشدم ازاينکه پدرم شخص دانسته است و بسيار معلومـات دارد و زمانيکه آواز گريان فيروزه بخاطرم ميآمد همهً اين کلمات به باد فراموشي سپرده ميشدو تنها بالاي حرکات و اطوار  فيروزه  فکر مينمودم . در تخيلم ميآمد که من قـهرماني هستم ، بالاي اسپ سفيدي سوار هستم و فيروزه را از بين خانه اش ميکشم و با خود به آسمان ها ميبرم. او در عقب من سخت مرا به آغوش محکم گرفته . پرواز اين تخيل آنقدر لذت بخش بود که نمي خواستم لحظه اي از آن دوري کنم و تا زماني به اين تخيل ادامه دادم که خواب خودش به سراغم آمد و آهسته آهسته بالاي چشمانم سنگيني کرد ... نميدانم خواب بود يا همان تخيل، اما فکر ميکنم در خواب بود که ديدم رعد و برق شديدي است و در سرک نزديک خانهً ما باران شديد با ژاله يکجا ميبارد .هيچ کسي در سرک وجود ندارد  از گوشه اي فيروزه با فرياد ميبرايد و با سرعت باد ميدود .من در عقب او با تمام نيرو ميکوشم تا او را گير کنم هر قدر ميکوشم نمي شود تا سرانجام در گودالي ميافتد .من فرياد ميکشم ، چيغ ميزنم کمک، کمک فيروزه افتاده ، فيروزه....... فيروزه... در همين لحظه مادرم بالاي سرم رسيده مرا از خواب تکان ميدهد و به آواز بلند ميگويد : بچيم چي شده برخيز که مکتب ناوقت شد . چشمم را باز ميکنم مادر عرق هاي رويم را پاک مينمايد و ميپرسد:

-      بچيم تره چي شده ؟ چرا ايقدر فيروزه فيروزه ميگفتي؟

-      گفتم مادر خواب هاي خرابي ديدم به تفصيل قصه کردم مادر گفت: خداوند خيره پيش کنه خواب هاي خوب نيس . از تغيير چهرهً من مثليکه حس کرده باشد که من عاشق شده ام فوراً کلمات را تغيير داد و ادامه داد خير اس بچيم همه چيز خوب ميشه .تعبير غلط نکنيم خداوند خوب کنه بر خيز بچيم که مکتب ناوخت شد . برخاستم با عجله دست و روي را شستم، ناشتاي صبح را صرف نمودم وبا تفکر و تخيل فراوان از خانه برامدم . ولي فيروزه را نديدم. بعد از ختم مکتب زمانيکه به خانه باز گشتم در باز بود در حويلي ما خاموشي مطلق حکمفرما بود . مادرم غذاي چاشت را آماده کرده بود و مرا صدا زد تا با او يکجا غذا صرف کنم غذاي مزه داري بود برنج با قورمهً کچالو. مادر به هنگام صرف غذا گفت:

-      فيروزه با والدين خود يکجا پيش کدام ملا و يا سعيد تکيه خانه رفتند ميخواهند که بري دختر خود تعويذ بگيرن . مادر فيروزه گفت:

-زود برميگرديم. ليکن بسيار دير کردن نميدانم چي گپ شده بعد از سرفه ً خفيفي ادامه داد که خير اس بچيم تو سر اي چيز ها فکر نکو.به تو غرض نيست. تو نانک ته بخو، استراحت کو و درسک هايته بخوان. اينه مادر جانت خو زنده اس.خدا مره از پيشت کم نکنه ، حالي ميروم که برت چاي درست کنم .

مادرم چاي آورد و صحبت خود را ادامه داد ولي هميش کلمات وي بالاي يک نکته چرخش داشت که، بچيم، جان مادر- تو، درسک هايته بخوان به تو غرض نيست بالاي دختر هاي مردم زياد فکر نکو.

من همان روز جاي ديگري نرفتم فقط در خانه منتظر فيروزه بودم . زياد احساس ناراحتي ميکردم و هر باريکه آوازي در بيرون و يا دروازه ً ما ميشد خودم با عجله ميدويدم تا باز کنم . گاهي زن همسايه مي بود و زماني توپ بچه هاي کوچه مي افتاد که در کوچهً ما بازي ميکردند.

گوش هايم خيلي ها حساس شده بودند و هميشه در حالت آماده باش منتظر فيروزه بودم. سر انجام فيروزه با مادرش ساعت هشت شام رسيد. اگر چه ورود آنها به حويلي بسيار آهسته و با احتياط بود ولي من حس کردم که آنها داخل خانه شدند . من مانند آهوي دشتي از جاي پريدم و با عجله به طرف حويلي رفتم تا علت تاخير و چگونگي موضوع را از آنها بپرسم ولي متاسفانه حادثه اي غم انگيزي را ديدم ، غمي که نزديک بود جانم را بگيرد.آخ ميدانيد.چي را ديدم؟

 فيروزه را ديدم که دستش به دست مادرش به مشکل قدم برميدارد ، سرش پائين است ، چشمانش به زمين دوخته شده ، سر و رويش با چادر سياهي که نيمهً بدن او

را  نيز احاطه کرده، پيچانيده شده است. مادر فيروزه در حاليکه فيروزه را با فشار به  جلو ميکشانيدخودش نيز مغموم و خسته به نظر ميرسيد .فيروزه تلوتلو راه ميرفت و لکات ميخورد  به مشکل قدم برميداشت،سر خود را بلند کرده نميتوانست. با عجله نزديک شدم و فرياد زدم مادر فيروزه دختره چي شده ؟  مادرش گفت:

-چي خبر، ده راه يکي و يک بار هميطورشد، هيچ گپ نميزنه. من نزديک تر رفتم

 و يک بازوي فيروزه را گرفتم . مادرم نيز دويد و فرياد کشيد :

- چي خاک ده سرت شد مادر فيروزه ؟ چي گپ شد ؟ کجا ايقدر دير گم شدي ، سر دختر چي بلا ره آوردي ؟ ما ، در حاليکه با قدم هاي فيروزه قدم برميداشتيم

تا او را به اتاقش ببريم ، مادرش قصه را چنين شروع کرد:

ما صبح وخت پيش آغا صاحب که از دوستان پدر فيروزه است رفتيم .آغا صاحب اول يک شوسته ده يک گيلاس آو(آب) انداخت و به فيروزه داد که شوپ کو .فيروزه شوپ کد بعداز او يک چيز دکه داد که بخو ... خورد ، بعد از او يک تعويذ داد که ده گردنش پرته کو که کرديم و گفت : اگر چيزي شد بگذارين که خوب خو(خواب) کنه پروا نداره خوب ميشه . اينه باز آمديم دکه . ده راه خوب بود همينجه که رسيديم يکي و يک بار بلا  زديشه. نميفامم چرا ايطور شد.

با ختم صحبت مادر فيروزه نزديک دروازهً اتاق آنها رسيديم مادرم گفت:

- خير اس انشاالله که خوب ميشه تاثير شوست و دم و دعا است. بعداً مرا مخاطب ساخت و گفت:تو برو بچيم خانه مه اينه زود ميآيم.من دل و نادل به طرف اتاق خود رفتم ،ولي از کلکين هر لحظه نگاه ميکردم که مادرم چي وقت ميآيد تا از جريان آگاهي حاصل نمايم.

مادرم بعد از لحظه اي از اتاق آنها خارج شد و به اتاق خود آمد .پيش از اينکه من سوالي کنم گفت: وضع دختر خراب اس .من با صداي بلند گفتم آخر مادر ديروز خوب بود و حتي امروز قسميکه مادرش ميگويدخوب بود چرا دفعتاً به اين حالت دچار شد ؟ آخر مريض که نيست . پس چرا مادر؟   چرا ؟ .

مادرم با قهر زياد بالاي من صدا زد: تو چرا چيغ ميزني، مثليکه زنت  باشه. بعداً  با صـداي آرام تر ادامه داد احتياط کو بچيم مردم، چيز ديگر فکرميکنند،انشاالله که خوب ميشه بچي مادرخود. به تو غرض نيس. گفتم ، مادر آخر او هم يک انسان است

با ما زندگي ميکند .ما بايد بفهميم که چرا اينطور شد. مادرم گفت:او يعني چي ؟ خيشت، قومت يا کلِ مسئوليت به گردن توست؟آخر از خود پدر داره، مادر داره، يکدفعه مريض شد خوب ميشه بچيم. ماره وارخطا نکو .تو ايقدر غم نکو درسته  بخان(بخوان).

آخ ! با اين کلمات مادرم احساس کردم که قلبم پاره شد ، نميدانستم به مادرم چي بگويم و چگونه او را قانع بسازم که او توتهً جگرم هست ، توتهً قلبم هست با خشم زياد برخاستم و بطرف اتاق آنها رفتم و صدا زدم : مادر فيروزه جان فيروزه ما ره چي شده ؟ بگو ، آخر چيزي بگو، چرا دفعتاً، يکي ويکبار ايطور شد؟ صدا زدم فيروزه...فيروزه ولي کدام عکس العملي از او ديده نشد . مادر فيروزه دستم را گرفت با چشمان پر از اشک برايم گفت:

-      بچي گلم آرام باش،حالا وضعش خوب نيس آغا صاحب گفته که تا صبح خوب ميشه . مه فردا ميآيم همه چيزه بريتان قصه ميکنم. رويم را بوسيد گفت برو که مادرت قهر ميشه .

من به اتاق خود بدون اينکه مادرم را ببينم باز گشتم و بالاي بستر خود افتيدم . شب همه شب خوابم نبرد . از تکاني که خورده بودم تب کردم و تا صبح عرق کردم و آب نوشيدم . صبح وضع من هم خيلي خراب شد .ملا آزان مادرم بالاي سرم به آهستگي و احتياط تمام که پدرم بيدار نشود آمد مرا در تب و عرق ديد گفت: بچيم مثليکه تمام شب نخوابيدي . آواز پايت را مي شنيدم مثليکه او(آب) ميخوردي ؟ من حال ايستاده شدن را نداشتم، مادرم دستم را گرفت دفعتاً فرياد خفه شده اي کشيد: از براي خدا چرا تو يکي ويکبار تب کدي ، چقدر جانت گرم اس . گفتم:سرم درد ميکند! برخاسته نميتوانم مادر . با عجله برايم چاي و يک دانه اسپيرين که در خانه بود آورد و مرا داد ولي حالت من خراب تر و خراب تر شد پدرم آمد سرم را دست زد گفت براستي تب شديد دارد با عجله چاي نوشيد و گفت: ميروم گادي ميفرستم خودم بايد سر کار بروم . رفت و گادي از سرک کرايه کرد و فرستاد. من و مادرم نزد داکتر رفتيم و بعد از يک معاينه سطحي و چند سوال و جواب گفت: چيزي عادي است مهم نيست اين ادويه را از بازار خريداري کنيد روز سه دانه بخورد خوب مي شود.

در باز گشت احوال فيروزه را از مادرش پرسيدم گفت : خوب نيست خواستم داخل اتاق شوم و از نزديک او را ببينم مادرم مانع شد و در گوشم گفت:

ديوانه شدي خودت مريض، ميخايي يک مريض دگه ره ببيني. بريم، بريم ده اتاقت اسراحت کو خوب ميشي . مرا به طرف خود کشاند و به اتاق برد .

من از يک طرف احساس ضعف و جان دردي شديدي که داشتم و از جانب ديگر بغض و کينهً فراواني که برايم دست داده بود به شدت داخل بستر خود را پرتاب کردم بعد از لحظه اي ديگر نفهميدم و بخواب سنگيني فرو رفتم فقط فرداي آن برخاستم ،وضع من چندان خوب نبود حالت کسلي و سر چرخي من هنوز وجود داشت. از مادرم پرسيدم ، فيروزه چطور شده. در همين لحظه مادرم ميخواست جواب ارائه کند سر و صداي بلندي از اتاق مادر فيروزه بلند شد . مادرم دويد تا ببيند چي خبر است . آواز بلند مادرم نيز بگوشم رسيد که ميگفت:

چي گپ اس او مردکه چرا فيروزه ره ميبري ايلا (رها) کو گفتم بي شرم بي حيا.

مادر فيروزه و پدرش در عقب او در حال گريان  روان بودند . مادر فيروزه گفت:

-شوهرش اس آمده که او ره ببره .

مادرم پرسيد: شوهر چي، شوهر کي؟ فيروزه خو هنوز طفل اس.

مادر فيروزه با گريان گفت: قرضدارش بوديم پدرش از خاطر قرضش بريش داد . مادرم پرسيد:چي وقت؟ مادر فيروزه گفت:

- ديروز ده تکيه خانه ملاه نکاح بسته کد.

من سخنان آنها را خوب مي شنيدم ، با مشکل از بستر خود برخاستم و کلکين را باز نمودم تا  خوب تر بشنوم و کمي هواي صاف تنفس کنم ممکن حالتم بهتر شود ديدم مرد 45-50 سالهً دست فيروزه را محکم گرفته و به طرف دروازه حويلي او را ميکشاند .فيروزه با حالت نيمه حال مانند آدم نشئه در تلاش بود که نرود و با تقلا هاي زياد صدا ميزد مه نميروم ... مه نميروم ،

مره نبرين ، نميروم  چيغ ميزد نميروم نميروم آخرين اميد او من بودم چشمان خود را به من دوخت و صدا زد بادار جان کمک کو مره ميبرن ، مه نميروم .... نميروم .

من مانند سنگي در جاي خود ميخکوب شده بودم نميدانستم چي کنم . اما اين انسان ظالم او را مانند بره ً کوچکي با خود به جلو ميکشاند . نزديک دروازه حويلي رسيدند صداي فيروزه که با آخرين نيروي خود فرياد ميکشيد: « بادار جان بادار جان ، کمک، کمک»  بدنم را به لرزه درآورد با غضب فراوان فرياد کشيدم .... باشين فيروزه ره نبرين ، باشين ميگم  باشين ، باشين... و از فرط غضب زياد ضعف کردم ديگر نفهميدم که چي گپ شد.

زمانيکه به هوش آمدم مادرم بالاي سرم نشسته بود ميگريست. وقتيکه به چشمان غمين و پريشان مادر نگاه کردم ديدم که قطرات اشک در صفحهً بلورين چشمانش مرواريد وار در حال لوليدن بودند و پائين ميغلتيدند وگاهي بالاي رخسار من ميچکيدند. آه عميقي از سينه کشيد و عرق هاي پيشاني ام را پاک کرد. پرسيدم : فيروزه چي شد؟- گفت: فيروزه را بردند .

فرياد از اعماق قلب و روحم برخاست که ميگفت، فيروزه را بردند، فيروزه را بردند،... بردند، بردند............ .

بلي فيروزه را برده بودند فرياد کشيدم .........ووا ا ا ا ا ا ي از براي خدا چطور کنم و به گريستن شروع کردم . بسيار گريستم . مادرم با دستان پر عطوفت خود مرا نوازش ميداد، رويم را ميبوسيد، تسلي ميداد و ميگفت: خير اس بچيم خوب ميشي ، خير اس کمي حوصله کو، حالي تب تو افتاده انشالله که خوب ميشي . او فکر ميکرد که گريهً من از خاطر مريضي ام است ، او نميدانست که قلب من ميگريد ، او نميدانست که تپيدن قلب من براي کيست و گريه ام براي چيست. من هم نميتوانستم که بگويم

               -   مادر، من اولين عشق خود را از دست داده ام.

                           هامبورگ 17-1-2009 


April 12th, 2009


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان